۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

به دلیل شرایط لمپنی حاکم وعدم وجود فضای پراتیک و همچنین گریز از درغلتیدن در انتزاع محض و لمپنیسم سایه افکنده بر اکثر وبلاگها، در این وبلاگ تا اطلاع بعدی مطلبی نوشته نمی شود.

وقتی جمعت را نمیابی یا پراکندگی و سرخوردگی و ضعیف شدنش را می بینی، همان بهتر که به تنهایی ات بروی شاید تنهایی قویترت سازد.
با توجه به اینکه یک چپ با جامعه و یا حداقل با گروهش معنا میابد شاید تنهایی شروع مرگی دیگر باشد.

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

بمیر یا بپذیر


ای انسان معمولی
بپذیر
حقیقت را
معمولی بودن را

بزی!
 آنگونه که هستی
لذت ببر!
بسان دیگران
سطحی، معمولی
دوست بدار، متنفر شو،  فحش بده، تحقیر شو
آنگونه که هستی

و یا اینکه
                 بمیر!
                             تا  بتوانی بگریزی
از میانمایگی!


سخت است؟:
                  خود بودن؟ میانمایه بودن؟ زیستن؟

۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

مجید جون جدیدا نظریه ی  جالبی داده و ودوست دارد  شما هم بدونید و چون خودش وبلاگ ندارد از طریق وب من نظریه اش را منتشر می کند.

نظریه مجید:
              99.9درصد از مردم ایران (مجرد و متاهل) از مشکل جنسی رنج
              می برند.
              که این مشکل بخش وسیعی از دغدغه های آنها را تشکیل داده و منشا
             بسیاری از رفتارهای آنهاست.
             ودر آخرین مورد، مشکلات جنسی در نوشته شدن برنامه کلاسها توسط
             دست اندرکاران و همکاران هنرستان ما نمود پیدا کرد!

حالا اگه یک ایرانی مشکلات جنسی اش حل بشه واقعا بعدش میخواد چه غلطی بکنه؟!

        
           

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

17/6/89
ما هم سوختیم!
.
(( اگر خواستی نسلی را اخته کنی او را از پایه های مادی آرمانش دور کن.)) خودم!

ما! نسلی که در پی تغییرات بزرگ بود، نسلی که دانشگاه را مرحله ای برای کسب تجربه و پرتابه ای برای انجام کارهای بزرگتر در آینده می دید. نسلی آرمانخواه که به دنبال پایه های مادی آرمان و هدفش بود و استوار گام برمی داشت.
ولی افسوس که حریف قویتر بود و با تجربه تر و ابزار سرکوبش کارآمد!
آنچه اکنون نظاره گر آنیم چیزی جز سرخوردگی نیست. هر کس در خلوتی نشسته و مات و مبهوت به آنچه اتفاق افتاد می اندیشد و گاه به دنبال مقصر می گردد و انگشت اتهام را به سوی این و آن نشانه می رود و گاه به سوی یک دوست!
او حق دارد! باورکن!حتی اگر همه ی دنیا را مقصر بداند باز هم حق با اوست. نسلی که همه چیز را باخت. آرمانش را! آرمانی که در سخن باقی ماند.
و قویترها برای نگه داشتن آرمانشان در حد همان سخن می جنگند. برای سخن گفتن از: یا سوسیالیسم یا بربریت. آیا می توانند؟
آنان که مانده اند در جست و جوی نان شبشانند با سوء سابقه ای که تنها یادگار دوران دانشجوییشان است. و آنان که رفته اند... نمی دانم! احتمالا همان سرخوردگی!
اینک در تقلا برای یافتن بهانه ای برای زیستن، به دنبال دغدغه برای خروج از بی حسی، راهی برای لذت بردن!
رفقا! ما هم سوختیم.

۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

فاصله ی درست و خطا، دوستی و دشمنی، لذت ودرد، بودن ونبودن یک لحظه است. فقط یک لحظه!
.
.

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

سنگ باش!
................ سنگ سخت است و نفوذ ناپذیر

تحمل کن!
................ آنقدر آنقدر آنقدر
..................................... تا سنگ شوی

مراقب باش!
............... که سختی زیاد شکنندگی به همراه دارد و فرو ریختن را
.................................................................................. در لحظه
چاره ای نیست!
................. جز
..................... سختیدن به سان سنگ ودرهراس ماندن از شکستن
................................................................................از فرو ریختن
...............
..............

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

تقابل انسان جاودانه و انسان متناهی


(آنجه در زیر می خوانید کاملا زاییده ی ذهن نویسنده است با اصطلاحاتی که ازکتابها آموخته و فقط ابزار اندیشیدنش است. نمونه این نظریه را در جای دیگر نخواهید یافت یا حداقل اینکه خودم ندیده ام.)

دیالکتیک انسان،حیوان،جاودانگی،تناهی،زندگی،مرگ!

به این کلمات بیاندیشیم و رابطه و تفاوت و شباهت را کشف کنیم. چرا انسان؟ چرا حیوان؟ چرا؟......

بشر همواره به تفاوت خود با حیوان اندیشیده و برای اثبات آن چه فلسفه ها و سفسطه ها که به هم نبافته است.
انسان خود را سوژه ای می داند که دنیا را به عنوان ابژه تحت سیطره ی تفکر خود به عنوان ابژه دارد. و خود را نیز تحت عنوان ابژه درک می کند. در واقع درست است که انسان خود را سوژه می داند ولی برای درک خود مجبور است از خود خارج شود و خود را به صورت ابژه درک و بررسی کند.
جالب این است که انسان خود را نه به عنوان موجودی متناهی بلکه به عنوان سوژه ای نامتناهی در می یابد.و حتی لحظه ای که از تناهیت خویش سخن می گوید به جاودانگی اش نظر دارد.
اگر مفهوم خدا را به عنوان سوژه ی مطلق و جاودانه در نظر بگیریم می توانیم به راحتی رابطه دیالکتیکی بین انسان، ماده و الوهیت را درک کنیم. انسان که نمی توانست تناهی خویشتن مادی را در دنیای ماتریال بپذیرد انسان مادی را نابود و به آسمان برد و برای او روحی ساخت که می تواند از تن متناهی جدا شده و به سوی سوژه ی مطلق(خدا) و نا متناهی برود. او حتی حاضر است برای رسیدن به این جاودانگی سراسر زندگی اش را در در درد ورنج به تباهی بکشد. در واقع او زندگی متناهی اش را قربانی میل به جاودانگی اش می کند.
سوژه ی مطلق چیزی جز تصور میل به جاودانگی انسان نیست که آن را به عالم نا متناهی فرستاده و خود همواره در تلاش برای رسیدن به آن است. به همین دلیل در تفکر مذهبی خودکشی – نابودی تناهیت انسان و رسیدن به جاودانگی- ممنوع شده است زیرا بعید نبود همه مومنان هر چه سریعتر پایان تناهیت را اعلام دارند! انسانی مومن تر خواهد شد که میل به جاودانگی اش شدیتر است.
بنابراین انسان دارای میلی به نام میل به جاودانگی است که به وسیله ی آن تفاوت خود به عنوان سوژه با حیوانیت را عمق می بخشد. حیوان، حیوان است چون روزی می میرد و انسان انسان است چون روزی نمی میرد!
حال تکلیف انسان ماتریالیست و مادی اندیشی که به الوهیت اعتقادی ندارد چیست؟ میل به به جاودانگی برای او چگونه است؟
اگر اندکی در زندکی انسان ماتریالیست نگریسته شود آشکار می گردد که در زندگی او رابطه ی دیالکتیکی بین سوژه، ماده و جاودانگی برقرار است. فرد در دنیای مادی به طرق گوناگون میل به جاودانگی اش را پاسخ می گوید. با این تفاوت که دیگر سوژه ی مطلق از آسمان به زمین آمده است ودر امور واقع مختلف نمود یافته است. دیگر جاودانگی از نامکانی خارج و در دنیای ماتریال مکان گزیده است. دیگر انسان برای جاودانه شدن به آسمان نمی رود بلکه در زمین می ماند و همین جا جاودانه می شود.
گورستانها نماد جاودانگی بر روی زمین اند! آری انسان همواره با تصور اینکه بعد از مرگش مکانی وجود دارد که نامش روی آن نوشته شده کاری جز پاسخ به میل جاودانگی اش انجام نمی دهد. فرد در واقع با تصور جای گرفتنش در اذهان سوژه های دیگر به جاودانگی می رسد. در واقع سوژه مطلق به تعداد زیادی سوزه تبدیل شده که با هم یدک کش سوژه ی مطلق اند. از آنجا که سوژه ی مطلق میل به ناتناهی دارد با گرفتن یک حد ساده مشخص می شود هر چه تعداد سوژه های حامل بیشتر باشد بهتر و اطمینان از جاودانگی بیشتر است. به همین دلیل اکثر انسانها تمایل شدید به مشهور شدن دارند.
انسان کتاب می نویسد، اثر هنری می آفریند، خلق می کند تا سوژهای جاودان بماند. به همین دلیل در دنیای امروز آفرینش اثر به اوج خود رسیده و از زیادی آثار در حال انفجار است. او درواقع سوژه ای است که با خلق اثر خودش را باز آفرینش می کند واین باز تولید تا ابد ادامه خواهد داشت و این یعنی جاودانگی. به قول سهراب: مرگ پایان کبوتر نیست.
میل به داشتن فرزند و ادامه نسل به خصوص در مردان به دلیل پدرتباری از دیگر نمودهای میل به جاودانگی است. جلال آل احمد چه زیبا می گوید: هر انسانی سنگی است بر گور پدرش.
حال آیا می توان انسانی یافت که خود را نه سوژه ای مطلق بلکه تناهیت خود را بپذیرد ؟
انسان مادی اندیش میانمایه! انسانی که دنیای پس از مرگ را باور ندارد و تمایل به مشهور شدن، خلق اثر، انقلابی بودن و... را ندارد. انسانی که مجوعه ای است از دیالکتیک بین سوژه، زندگی وتناهیت. سوژه ای که خود را به عنوان سوژه درک می کند سوژه از آن جهت که خود را درک می کند و ابژه از آن جهت که درک می شود. او موجودی سوبژکیو-ابژکتیو است.
او انسان-حیوان است! انسانی که تناهیت خود را پذیرفته و از جاودانگی گذشته وبه مرگ رسیده و از مرگ به زندگی! او تنها انسانی است که انسانی می زید و می میرد چون انسان است. او انسانی است که قهرمان بسیاری از داستانها و فیلمهای عصر ما است.به عنوان نمونه شخصیت مورسو در کتاب بیگانه ی آلبر کامو انسانی است که از جاودانگی گذشته و در پایان به زندگی می رسد. کامو در این کتاب انسانی را توصیف می کند که کاملا با نویسنده اش متفاوت است.مورسوی متناهی و کاموی جاودان!
چه زیباست انسانی که می میرد.انسانی که حیوانیت خود را درک کرده است و همان بهتر که به او نه نام انسان که نام انسان-حیوان بدهیم. انسان از آن جهت که هست و بودنش را درمی یابد و حیوان از آن جهت که می پذیرد سوژه هم روزی می میرد.
در واقع این انسان آن انسانی نیست که دکارت معرفی می کند: ((می اندیشم پس هستم)). انسان-حیوان چنین می گوید:(( هستم پس می اندیشم)). شبیه به انسانی است که مارکس از آن به نوعی دیگر سخن می گوید. او انسانی است که مرگش را می پذیرد و سراسر وجودش سرشار از زندگی است. او انسانی است که عصیان خواهد کرد بر علیه آنچه زندگی کوتاهش را با درد همراه خواهد کرد.او انسانی است که نه به جاودانگی بلکه به زندگی می اندیشد.او می زید با تمام وجود و می میرد با تمام وجود! او اعلام مرگ جاودانگی هاست!

۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

مطلب زیر را در جواب به نظر رفیق دوست داشنیمان ابوذر که درباره مطلب قبلیم گفته نوشته ام. البته ازاین که ابوذر عزیز به مطلب نوشته شده اهمیت داده ونظر خود را اعلام داشته بسیار خوشحالم. فقط سعی دارم اگر سو تفاهمی است برطرف شود.

نظر ابوذر:
سلام رفیق
دوستی های سطحی!:
به قول محمود تمام روابط آدمها و تمام دوستی ها قرار دادی هستن ( خوب باشن ! اما لذت بخش هستن )

دشمنی های بی دلیل!:
دشمنی بی دلیل نیست ، همون تضادی هست که در عمل بالا میگیره

تخریب های خاله زنکی!:
تخریبی وجود نداره چون اگه درست درک بشه سازنده هست ، ادم همیشه در معرض آزمون هست .
روراست نبودن حتی با خود!

به لجن کشیدن آرمانها!:
آرمان اگه آرمان باشه بدون تعصب هیچ وقت به لجن کشیده نمیشه متعالی تر میشه پخته تر میشه

مملکت بیمار! روابط بیمار!:
بیماری مملکت از مردم اون هست چیز ذاتی نیست

عشق های بیمار:
عشق به خودی خود بیماره عشق سالم نداریم ، به دنبال فراتر از عشق باش

همیشه به دنبان شدن باش نه بودن
این یعنی دیالکتیک
تو بهتر می فهمی


جواب من:

اول: این درست است که رابطه یک مقوله ی قراردادی است و دو طرف تا زمانی با هم می مانند که از وجود هم لذت برند. ولی گاه رابطه از این شکل خارج شده و صورت دیگری میابد که دیگر درست نیست و پایان بهترین چاره است. ولی به شرط اینکه فقط یک پایان باشد نه اینکه وسیله ای برای سرپوش گذاشتن بر ضعفها و فرار از واقعیت باشد آن هم برای کسانی که ادعایشان گوش فلک را کر می کند. به قول نیچه: اگر خواستی عمق دریاچه کم عمقت معلوم نشود آب را گل آلود کن! و ما این سخن نیچه را چه خوب آموخته ایم!

دوم: درست! هیچ تضاد و دشمنی بی دلیل نیست اما گاه دلیل دشمنی آن چیزی نیست که وانمود می شود و دلیل جای دیگری است و پنهان می شود وسعی می شود صورت مسئله پاک گردد. این است قسمت دردناک قضیه!

سوم: تخریب با انتقاد فرق داره و همیشه وجود داشته است.انتقاد سازنده است نه تخریب!

چهارم: منظور از به لجن کشیدن آرمان این است که گاه ما آرمانی را با خود به یدک میکشیم و برای متفاوت بودن و بالا بردن خود آن را بر سر همه می کوبیم بدون اینکه به هزینه آن اندیشیده باشیم و وقت عمل که فرا می رسد و توان اجرای آن را نداریم شروع میکنیم به زیر سوال بردن آرمانها بدون اینکه بیاندیشیم به اینکه آرمان داشتن مسئولیت می آورد و به لجن کشیدن آرمان برای تبرئه خود اصلا راه درستی نیست . چاره این است: بگو من ناتوانم!

پنجم: من هم دقیقا منظورم همین است ولی معمولا اقلیت کاری برای اصلاح در سطح بزرگ نمی تواند انجام دهد. مگر اینکه اقلیت بودنمان را قبول نداشته باشیم. بپذیر که ما حتی اقلیت هم نیستیم!

ششم: منظور از عشق بیمار این است که ما به دلیل محدودیت روابط، عاشق فرد نمی شویم بلکه عاشق موجودی به نام زن یا مرد می شویم نه عاشق شخصی با مشخصات خاص!

هفتم: شدن به معنای تغییر در جهت جلو است نه تغییر در جهت برگشت. این ارتجاع است نه شدن!

درپایان یادآوری می کنم که مطلب قبلی من به هیچ فرد خاصی اشاره ندارد و بر اساس دیده های من در شرایط مختلف در یک ساله ی اخیر در بین دوستان می با شد.



۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

دوستی های سطحی!
دشمنی های بی دلیل!
تخریب های خاله زنکی!
روراست نبودن حتی با خود!
به لجن کشیدن آرمانها!
مملکت بیمار! روابط بیمار! عشق های بیمار! ........


به این می اندیشم که چه میتوان کرد

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

زندگی همش شده تراژدی، تراژدی تراژدی... لعنت به تو زندگی که ذاتت تراژدیه.

ای پوچی که لبریز از توام وهمه جا هستی، در دوستی ها،در عشق،در نفرت ها، در بودن ها، در رفتن ها و حالا دیگر کم کم آرمانها را هم لبریز از خودت میکنی تو دیگر همه ی زندگی ام شده ای، تو تنها مونس تنهاییم هستی.

و اما تو ای مرگ، آری با تو سخن میگویم که همیشه از من گریزانی و همچنان ناشناخته و عظیم، مرا دریاب که دیگر سیرم از همه چی، مرا لبریز کن از خودت که دیگر توان این همه پوچی را ندارم. ای مرگ با من به جنگ این پوچی بیا که توان تنها جنگیدن را ندارم.دیگر خودم را در کام پوچی رها کرده ام، مرا با خود ببر به هر آنجا که میخواهی،در کام نیستی،نیستی جاودانه!نیستی ابدی! تنهایم مگذار،بمان!