(آنجه در زیر می خوانید کاملا زاییده ی ذهن نویسنده است با اصطلاحاتی که ازکتابها آموخته و فقط ابزار اندیشیدنش است. نمونه این نظریه را در جای دیگر نخواهید یافت یا حداقل اینکه خودم ندیده ام.)
دیالکتیک انسان،حیوان،جاودانگی،تناهی،زندگی،مرگ!
به این کلمات بیاندیشیم و رابطه و تفاوت و شباهت را کشف کنیم. چرا انسان؟ چرا حیوان؟ چرا؟......
بشر همواره به تفاوت خود با حیوان اندیشیده و برای اثبات آن چه فلسفه ها و سفسطه ها که به هم نبافته است.
انسان خود را سوژه ای می داند که دنیا را به عنوان ابژه تحت سیطره ی تفکر خود به عنوان ابژه دارد. و خود را نیز تحت عنوان ابژه درک می کند. در واقع درست است که انسان خود را سوژه می داند ولی برای درک خود مجبور است از خود خارج شود و خود را به صورت ابژه درک و بررسی کند.
جالب این است که انسان خود را نه به عنوان موجودی متناهی بلکه به عنوان سوژه ای نامتناهی در می یابد.و حتی لحظه ای که از تناهیت خویش سخن می گوید به جاودانگی اش نظر دارد.
اگر مفهوم خدا را به عنوان سوژه ی مطلق و جاودانه در نظر بگیریم می توانیم به راحتی رابطه دیالکتیکی بین انسان، ماده و الوهیت را درک کنیم. انسان که نمی توانست تناهی خویشتن مادی را در دنیای ماتریال بپذیرد انسان مادی را نابود و به آسمان برد و برای او روحی ساخت که می تواند از تن متناهی جدا شده و به سوی سوژه ی مطلق(خدا) و نا متناهی برود. او حتی حاضر است برای رسیدن به این جاودانگی سراسر زندگی اش را در در درد ورنج به تباهی بکشد. در واقع او زندگی متناهی اش را قربانی میل به جاودانگی اش می کند.
سوژه ی مطلق چیزی جز تصور میل به جاودانگی انسان نیست که آن را به عالم نا متناهی فرستاده و خود همواره در تلاش برای رسیدن به آن است. به همین دلیل در تفکر مذهبی خودکشی – نابودی تناهیت انسان و رسیدن به جاودانگی- ممنوع شده است زیرا بعید نبود همه مومنان هر چه سریعتر پایان تناهیت را اعلام دارند! انسانی مومن تر خواهد شد که میل به جاودانگی اش شدیتر است.
بنابراین انسان دارای میلی به نام میل به جاودانگی است که به وسیله ی آن تفاوت خود به عنوان سوژه با حیوانیت را عمق می بخشد. حیوان، حیوان است چون روزی می میرد و انسان انسان است چون روزی نمی میرد!
حال تکلیف انسان ماتریالیست و مادی اندیشی که به الوهیت اعتقادی ندارد چیست؟ میل به به جاودانگی برای او چگونه است؟
اگر اندکی در زندکی انسان ماتریالیست نگریسته شود آشکار می گردد که در زندگی او رابطه ی دیالکتیکی بین سوژه، ماده و جاودانگی برقرار است. فرد در دنیای مادی به طرق گوناگون میل به جاودانگی اش را پاسخ می گوید. با این تفاوت که دیگر سوژه ی مطلق از آسمان به زمین آمده است ودر امور واقع مختلف نمود یافته است. دیگر جاودانگی از نامکانی خارج و در دنیای ماتریال مکان گزیده است. دیگر انسان برای جاودانه شدن به آسمان نمی رود بلکه در زمین می ماند و همین جا جاودانه می شود.
گورستانها نماد جاودانگی بر روی زمین اند! آری انسان همواره با تصور اینکه بعد از مرگش مکانی وجود دارد که نامش روی آن نوشته شده کاری جز پاسخ به میل جاودانگی اش انجام نمی دهد. فرد در واقع با تصور جای گرفتنش در اذهان سوژه های دیگر به جاودانگی می رسد. در واقع سوژه مطلق به تعداد زیادی سوزه تبدیل شده که با هم یدک کش سوژه ی مطلق اند. از آنجا که سوژه ی مطلق میل به ناتناهی دارد با گرفتن یک حد ساده مشخص می شود هر چه تعداد سوژه های حامل بیشتر باشد بهتر و اطمینان از جاودانگی بیشتر است. به همین دلیل اکثر انسانها تمایل شدید به مشهور شدن دارند.
انسان کتاب می نویسد، اثر هنری می آفریند، خلق می کند تا سوژهای جاودان بماند. به همین دلیل در دنیای امروز آفرینش اثر به اوج خود رسیده و از زیادی آثار در حال انفجار است. او درواقع سوژه ای است که با خلق اثر خودش را باز آفرینش می کند واین باز تولید تا ابد ادامه خواهد داشت و این یعنی جاودانگی. به قول سهراب: مرگ پایان کبوتر نیست.
میل به داشتن فرزند و ادامه نسل به خصوص در مردان به دلیل پدرتباری از دیگر نمودهای میل به جاودانگی است. جلال آل احمد چه زیبا می گوید: هر انسانی سنگی است بر گور پدرش.
حال آیا می توان انسانی یافت که خود را نه سوژه ای مطلق بلکه تناهیت خود را بپذیرد ؟
انسان مادی اندیش میانمایه! انسانی که دنیای پس از مرگ را باور ندارد و تمایل به مشهور شدن، خلق اثر، انقلابی بودن و... را ندارد. انسانی که مجوعه ای است از دیالکتیک بین سوژه، زندگی وتناهیت. سوژه ای که خود را به عنوان سوژه درک می کند سوژه از آن جهت که خود را درک می کند و ابژه از آن جهت که درک می شود. او موجودی سوبژکیو-ابژکتیو است.
او انسان-حیوان است! انسانی که تناهیت خود را پذیرفته و از جاودانگی گذشته وبه مرگ رسیده و از مرگ به زندگی! او تنها انسانی است که انسانی می زید و می میرد چون انسان است. او انسانی است که قهرمان بسیاری از داستانها و فیلمهای عصر ما است.به عنوان نمونه شخصیت مورسو در کتاب بیگانه ی آلبر کامو انسانی است که از جاودانگی گذشته و در پایان به زندگی می رسد. کامو در این کتاب انسانی را توصیف می کند که کاملا با نویسنده اش متفاوت است.مورسوی متناهی و کاموی جاودان!
چه زیباست انسانی که می میرد.انسانی که حیوانیت خود را درک کرده است و همان بهتر که به او نه نام انسان که نام انسان-حیوان بدهیم. انسان از آن جهت که هست و بودنش را درمی یابد و حیوان از آن جهت که می پذیرد سوژه هم روزی می میرد.
در واقع این انسان آن انسانی نیست که دکارت معرفی می کند: ((می اندیشم پس هستم)). انسان-حیوان چنین می گوید:(( هستم پس می اندیشم)). شبیه به انسانی است که مارکس از آن به نوعی دیگر سخن می گوید. او انسانی است که مرگش را می پذیرد و سراسر وجودش سرشار از زندگی است. او انسانی است که عصیان خواهد کرد بر علیه آنچه زندگی کوتاهش را با درد همراه خواهد کرد.او انسانی است که نه به جاودانگی بلکه به زندگی می اندیشد.او می زید با تمام وجود و می میرد با تمام وجود! او اعلام مرگ جاودانگی هاست!