زندگی همش شده تراژدی، تراژدی تراژدی... لعنت به تو زندگی که ذاتت تراژدیه.
ای پوچی که لبریز از توام وهمه جا هستی، در دوستی ها،در عشق،در نفرت ها، در بودن ها، در رفتن ها و حالا دیگر کم کم آرمانها را هم لبریز از خودت میکنی تو دیگر همه ی زندگی ام شده ای، تو تنها مونس تنهاییم هستی.
و اما تو ای مرگ، آری با تو سخن میگویم که همیشه از من گریزانی و همچنان ناشناخته و عظیم، مرا دریاب که دیگر سیرم از همه چی، مرا لبریز کن از خودت که دیگر توان این همه پوچی را ندارم. ای مرگ با من به جنگ این پوچی بیا که توان تنها جنگیدن را ندارم.دیگر خودم را در کام پوچی رها کرده ام، مرا با خود ببر به هر آنجا که میخواهی،در کام نیستی،نیستی جاودانه!نیستی ابدی! تنهایم مگذار،بمان!