۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۶, شنبه

مارکس و دنیای امروز

بعد از شکست کمونیستها در روسیه و چین خیلی ها سعی کردند مارکسیسم را به عنوان یک نظریه شکست خورده معرفی کنند اینها بدون اینکه دلیل این شکست را درک کنند سعی کردند مارکسیسم و دیدگاههای مارکس را نقد کنند. وبرخی نیز به بهانه ی اصلاح مارکسیسم به تغیر در مبناهای ان دست زدند ومارکسیسم را از ریشه های ان جدا نمودند. ما در این مقاله سعی نداریم به دلایل این شکستها بپردازیم بلکه سعی داریم نشان دهیم ابهاماتی که معمولا به مارکسیسم نسبت داده می شود حاصل تفسیرهای غلط ازاثار مارکس میباشد. این تفسیرهای غلط معمولا به دلیل عدم درک صحیح وعمیق نظریات مارکس ‘غرض ورزی منتقدین و یا نشئت گرفته از نظریات مارکسیستهایی است که راه را اشتباه پیموده اند وبا تکیه بر یکی از جنبه های کار مارکس به دیدگاههایی غلط رسیدهاند.اینها اغلب از مارکسیسم چهره ای جبرگرا‘تک بعدی‘بی توجه به رو بنا و عوا مل فرهنگی وتوجه صرف به زیربنا و اقتصاد و...به نمایش گذاشته اند.
از نظر نگارنده بسیاری از شبهه هایی که به مارکسیسم نسبت داده می شود دراثار مارکس وجود ندارد واز اخلاف مارکس ومارکسیستهای بعد از او نشئت گرفته است.البته لازم به ذکر است که با گذشت زمان وتغییر شرایط لزوم بازنگری در اثار و نظریات مارکس وجود دارد ومارکسیستهایی بوده اند که در این زمینه کارهای ارزشمندی ارائه داده اند .ولی در این گفتار سعی داریم براهمیت وبرتری روش مارکس نسبت به دیگر جامعه شناسان ومارکسیستها تاکید کنیم ونشان دهیم که بررسی درست وعمیق اثار مارکس نه تنها ابهامات و تناقضهایی که به مارکسیسم نسبت داده میشود از بین میبرد بلکه میتواند روشی سودمند دراختیار جامعه شناسان قرار دهد.چنانچه امروزه رجوعی دوباره از سوی جامعه شناسان جدید نسبت به نظریات وشیوه ی مارکس دیده می شود. مارکس با تاکید بر زیر بنا و رو بنا ‘عین وذهن ‘جامعه و فرد دیدگاهی ترکیبی ارائه داده است و توانسته است بین جنبه های به ظاهر متضاد ارتباط برقرار نماید.معمولا جامعه شناسان با تاکید بریک جنبه ی خاص مانند فرهنگ‘جامعه‘فرد‘عین‘ذهن و... نظریاتی تک بعدی ارائه کرده اند .جالب توجه است که برخی از مارکسیستها نیز با تاکید یک جانبه بر اقتصاد‘ساختار‘جامعه وزیربنا در این راه گام نهاده اند.منتقدان مارکس نیز راه اشتباه پیموده وبا تاکید بر یکی از جنبه های کار ماکس در صدد نقد ان برامده اند.در صورتیکه دیدگاه مارکس یک دیدگاه کاملا ترکیبی است که همه ی اجزای انرا باید درارتباط با هم در نظر بگیریم . درانجا سعی میکنیم به برخی از این انتقادات/ اشاره ای بکنیم :
1_برخی از منتقدان مارکس را به خاطر توجه صرف به زیربنای اقتصادی مورد انتقاد قرار داده اند و معتقدند که نظریه ی مارکس کاملا تک بعدی است وفقط به اقتصاد وشرایط تولید توجه دارد. ولی بررسی اثار مارکس نشان میدهد که مارکس نه تنها به زیربنا بلکه به روبنا نیز توجه دارد.مارکس معتقد است که روبنا پس از شکل گرفتن میتواند در زیر بنا تاثیر بگذارد.مثلا دولت به عنوان رو بنا میتواند پس از شکل گرفتن در شرایط تولید تاثیر بگذارد .همچنین مارکس بر تاثیر ایدئولوژی طبقات حاکم بر دیگر طبقات تاکید کرده است وطبقات حاکم همواره به وسیله ی تبلیغ ایدئولوژی مورد نظر خود درصدد حفظ موقعیت خود بر می ایند. واین ایدئولوژی حتی در پرولتاریا نیز تاثیر می گذارد وباعث میشود که انها گاها در خلاف جهت منافع خود گام بردارند .چنانچه لنین نیز از تاثیر اخلاق بورژازی بر پرولتاریا سخن گفته است.
2-برخی مارکس را یک جبرگرا میدانند که برلزوم حرکت مکانیکی جامه به سوی سوسیالیسم تاکید دارد.البته نظریات دیگر مارکسیستها که معمولا دیدگاهی مکانیکی از مارکسیسم به نمایش گذاشته اند در تقویت این تصور غلط بسیار موثر بوده است. گر چه مارکس گذار جوامع از مراحل مختلف را بررسی کرده است ولی هرگز نگفته است که جوامع لزوما باید این مراحل را طی کنند. مارکس این الگو را در جوامع اروپایی تشخیص داده بود و معتقد بود که جوامع غربی این مراحل را_ جوامع اولیه‘فئودالی‘سرمایه داری_ طی کرده اند و میتوانند به مرحله ی سوسیالیزم برسند. یعنی در این جوامع شرایط عینی رسیدن به سوسیالیزم وجود دارد واین بستگی به طبقه ی کارگر دارد که بتواند ازاین شرایط استفاده کند. به همین دلیل مارکس همواره بر لزوم انسجام طبقه ی کارگر تاکید کرده است . همچنین مارکس در نامه ها و نوشته های کوتاه به ایستا بودن جوامع اسیایی تاکید کرده است .
3-برخی از جامعه شناسان مارکس رابه ساختار گرایی متهم کرده اند و معتقدند که مارکس به سطوح وساختارهای کلان مانند جامعه‘دولت‘طبقات و... توجه دارد وبه سطوح خرد وکنشگران اجتماعی توجه ندارد.ولی بر خلاف نظر این افراد توجه به اثار مارکس نشان میدهد که مارکس هم به ساختارهای کلان وهم به سطوح خرد و کنشگران اجتماعی توجه دارد. مارکس بر خلاف ساختارگران فرد را عضوی از جامعه می داند که در شرایط عینی دست به عمل می زند .به بیان دیگر مارکس هم بر تاثیر ساختار بر فرد و هم بر اراده و تاثیر فرد توجه دارد.
معمولا جامعه شناسان نتوانسته اند بین فرد وساختار رابطه ی صحیحی برقرار کنند واین باعث ایجاد دو رویکرد کلی در جامعه شناسان شده است:1- برخی از جامعه شناسان فقط بر فرد توجه دارند وفرد را کاملا ازاد در نظر می گیرند . این جامعه شناسان که معمولا تحت عنوان جامعه شناسان کنش متقابل شناخته می شوند تاثیر ساختار بر فرد را ندیده می گیرند و تنها عامل ایجاد جامعه را کنشهای فرد می دانند.2 - برخی دیگر از جامعه شناسان کاملا در خلاف جهت کروه قبل حرکت کرده اند .این گروه فقط بر ساختار توجه دارند وبه فرد وکنشهایش توجه ندارند و دیدگاهی محافظه کارانه ارائه میدهند که به اراده وعمل فرد بها نمیدهد .
ولی مارکس بر خلاف این دو دیدگاه به هر دو جنبه توجه دارد ومعتقد است که گر چه فرد تحت تاثیر جامعه است ولی خود نیز دارای اراده می باشد. از نظر مارکس: (( انسانها هستند که جامعه شان را می سازند ولی نه به ان شیوه ای که خود می خواهند ونه تحت شرایطی که خود برگزیدهاند)).مارکس ازیک سو به تاثیر ساختار سرمایه داری بر پرولتاریا تاکید کرده است ولی از سوی دیگر معتقد است که پرولتاریا می تواند این ساختار را تغییر دهد و جامعه ی دلخواه خود را ایجاد کند.در واقع گر چه افراد در جامعه زندگی می کنند و شخصیت و جایگاه انها در جامعه شکل میگیرد ولی این خود افرادند که جامعه را می سازند و بین فرد و ساختار جامعه رابطه ای دو طرفه بر قرار است .از یک سو ساختار بر فرد تاثیر میگذارد و از سوی دیگر فرد بر ساختار تاثیر می گذارد.
در جامعه شناسی نیز از دهه ی هفتاد به بعد جامعه شناسان به رویکردی تلفیقی روی اورده اند وسعی دارند سطوح خرد و کلان را به هم پیوند دهند در حالی که مارکس در یک قرن پیش چنین رویکردی اتخاذ کرده بود. در واقع لزوم باز نگری اثار مارکس دوباره احساس شده است.به عنوان مثال ریتزر که یک جامعه شناس غیر مارکسیست است می گوید ((نظریه ی مارکس بهترین سرمشق برای نظریه یه های تلفیقی است)).
گر چه امروزه بسیاری از نظریه پردازان و جامعه شناسان بر لزوم پیوند سطوح خرد وکلان تاکید می کنند ولی هیچ کدام نتوانسته اند یک نظریه ی راهگشا ارائه دهند و گرچه در برخی موارد انتقادهایی نیز به نظام سرماداری موجود وارد ساخته اند ولی همچنان به تایید ان پرداخته اند. ونظام موجود را تنها نظام نجات بخش می دانند که با تغییراتی جزیی واصلاح کرایانه دران می توان به حل مشکلات جوامع پرداخت. تفاوت این نظریه پردازان با مارکس در این است که مارکس در عین ایجاد نظریه ای تلفیقی به طرح دیدگاهی انتقادی پرداخته است و معتقد است که انسانها خود باید به رهایی شان بیاندیشند. مارکس به جای نگریستن از موضع بالا به مردم و طرح نظریات اصلاح طلبانه ‘ دگرگونی جامعه و نجات انسانها رابر عهده ی خود انها می گذارد وتا خودشان دست به عمل نزنند هیچ کس جهانی بهتر به انها ارزانی نخواهد کرد.