۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

من هستم!

من هستم؟ در این یک سال اخیر بارها این را از خود پرسیده م. اینجا همه چیز را گم را کرده ام، حتی خودم را. اینجا سخن گفتن سخت است. چه می توانی بگویی جز سلام، خداحافظ! چه می توانی بگویی جز اینکه حالت خوب است؟ و بشنوی که تو چطوری و به دروغ لبخند بزنی و بگویی خوبم و باز با دروغی بزرگتر بگویی شکر!
اینجا مفهوم جبر را تک تک سلولهایت حس می کنند. مجبوری خودت را، بودنت را به فراموشی بسپاری تا بتوانی درد زیستن را تاب بیاوری. آری این است مفهوم چبر به معنای واقعی کلمه!
تصمیم گرفته ام بنویسم، چه بنویسم؟ نمی دانم! فقط می خواهم بنویسم و بگویم من هستم، زنده ام ونفس می کشم، گرچه به سختی. من می نویسم پس هستم!
پرسه میزنم، درون خودم پرسه میزنم، از این گوشه به آن گوشه و دنبال خودم می گردم. و هر چه را بیابم می نویسم.
می خواهم دوباره شروع کنم. جنگیدن را! زیستن را با آرمانهایم!
رفقا! من زنده ام. در گوشه ای از این کره ی خاکی، در یک خانه ی گلی با سقف چوبی! وهنوز به آرمان ام معتقدم.