۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

زندگی همش شده تراژدی، تراژدی تراژدی... لعنت به تو زندگی که ذاتت تراژدیه.

ای پوچی که لبریز از توام وهمه جا هستی، در دوستی ها،در عشق،در نفرت ها، در بودن ها، در رفتن ها و حالا دیگر کم کم آرمانها را هم لبریز از خودت میکنی تو دیگر همه ی زندگی ام شده ای، تو تنها مونس تنهاییم هستی.

و اما تو ای مرگ، آری با تو سخن میگویم که همیشه از من گریزانی و همچنان ناشناخته و عظیم، مرا دریاب که دیگر سیرم از همه چی، مرا لبریز کن از خودت که دیگر توان این همه پوچی را ندارم. ای مرگ با من به جنگ این پوچی بیا که توان تنها جنگیدن را ندارم.دیگر خودم را در کام پوچی رها کرده ام، مرا با خود ببر به هر آنجا که میخواهی،در کام نیستی،نیستی جاودانه!نیستی ابدی! تنهایم مگذار،بمان!

۱ نظر:

ابوذر گفت...

نیستی آقا ، نیستی

.
چرا که امید آنچنان توانا نیست
که پا سر یاس بتواند نهاد.
***
بر بستر سبزه ها خفته ایم
با یقین سنگ
بر بستر سبزه ها با عشق پیوند نهاده ایم
و با امیدی بی شکست
از بستر سبزه ها
با عشقی به یقین سنگ برخاسته ایم
***
اما یاس آنچنان تواناست
که بسترها و سنگ ها زمزمه ئی بیش نیست !
فریادی
و دیگر
هیچ !